مروري برزند گي سه شخصيت ارجمند ، سه مردانديشمند وسه هم تفکرهدفمند ، احسان (طبري) ، (سياوش )كسرايي (واحمد )شاملو
تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز) تهيه ، تدوين ، ويرايش وگردآورنده ( رستاخيز)

بخش سوم

درحاشيه زندگي و شعر احمدشاملو

احمد شاملو شاعر ، مترجم، نويسنده و پژوهشگر معاصر علاوه بر مجموعه هاي شعري ، هفتاداثر مختلف درزمينه هاي ادبي، هنري، ترجمه و... دارد. اثرتحقيقي او كتاب كوچه مجموعه عظيمي است بالغ بر صدجلد كه تا امروز فقط هفت مجلد آن منتشرشده است. نوشته زير فقط مروري كوتاه بر مجموعه هاي شعري اوست.

قطاري كه نيم شبان نعره كشان از ده ما مي گذرد
آسمان مرا كوچك نمي كند
و جاده اي كه از گرده پل مي گذرد
آرزوي مرا با خود
به افق هاي ديگر نمي برد
احمد شاملو (الف.
بامداد) به ماندن و زيستن مي انديشيد و رؤياي دلپذير زندگي، حقيقت ناباوري بود كه آن را چشمان بيدارش بازيافته بودند. اما ناگهان جاده ها وسوسه اش كردند و او بي محابا چمدانش را بست و راه افتاد. احمد شاملو در سال ۱۳۰۴ در تهران متولد شد. از آنجا كه پدرش نظامي بود دوره كودكي و نوجواني را در شهرهاي مختلف ايران گذراند. هفده ساله بود كه تحصيلات خود را ناتمام رهاكرد و به جريانات سياسي پيوست و چندين بار به زندان افتاد. از سال ۱۳۲۴ يكسره به روزنامه نگاري پرداخت.
از ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۱ مدير«كتاب هفته» و چند
سال هم مسوول مجله «خوشه» بود. پس از انقلاب هم مسووليت مجله ادبي و سياسي «كتاب جمعه» را به عهده داشت.
نخستين كتابي كه ازاحمدشاملو انتشاريافت مجموعه شعري است به نام «آهنگ هاي فراموش شده». اين كتاب كه به قول خود شاعر كتابي بي ارزش است اشعاري سست و قطعاتي رمانتيك دارد. شعرهاي اين كتاب بيشتر در قالب هاي كلاسيك و سنتي سروده شده و از زباني خام و ناپخته برخوردار است.
كتاب دومش «آهن ها و احساس» هم كه در ادامه همين شعرها منتشرمي شود، چنگي به دل نمي زند.
احمدشاملو در سال ۱۳۳۰ مجموعه شعر قطعنامه را منتشركرد.
او دراين كتاب كه زاده تغييرات فكري اش بود، توانست استعداد خود را در شعرهاي حماسي به ثبت برساند. اين كتاب با مقدمه فريدون رهنما شاعر و فيلمساز نامي منتشرشد.
سنگ مي كشم بر دوش،
سنگ الفاظ.
سنگ قوافي را.
تازنداني بسازم و درآن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.
كاب «قطعنامه» حاوي چهارشعر نسبتاً بلند است كه شعر «تاشكوفه ي سرخ يك پيراهن» بهترين شعر اين مجموعه به شمار مي آيد.
«هواي تازه» نام مجموعه بعدي احمدشاملو است. او با اين كتاب نشان داد با معاصرانش متفاوت است و بهتر از بقيه از پس كلمات و سوژه ها برمي آيد. به عبارت ديگر مي توان گفت «هواي تازه» پاسپورت ادبي شاعراست براي ورود به دنياي ادبيات. شاعر دراين كتاب شعرهاي زيبا و به يادماندني دارد كه «از زخم قلب آبائي»، «مرگ (نازلي)»، «شعري كه زندگي است» و «پريا» از آن جمله اند. «از زخم قلب آبائي» مرثيه اي است براي آبائي، دبير تركمني كه نيمه هاي دهه ۲۰ درگرگان به ضرب گلوله كشته شد. شبي كه قراربود عوامل مبارز، نمايشنامه اي را بر صحنه آورند، ناگهان فرماندار وقت دستور ممانعت از اجراي نمايش را صادركرد، كار به اعتراض و دخالت پادگان كشيد، درگيري شدت يافت و آبائي مورداصابت گلوله قرارگرفت و درجا به قتل رسيد. شعر «مرگ (نازلي)» به ياد «وارتان سالماخانيان» گفته شده است. او پس از كودتاي ۱۳۳۲ گرفتارشد و همراه مبارز د يگري زيرشكنجه دد منشانه اي به قتل رسيد.
«شعري كه زند
گي است» شعري نسبتاً بلند است. درباره سوژه هايي كه روزمره و حقيقي هستند اما شاعران كمتر به سراغ آنها مي روند. احمد شاملو در اين شعر مدعي است مي توان شعر را مثلاً به جاي مته به كارگرفت: موضوع شعر/امروز/ موضوع ديگري است/... امروز/ شعر/ حربه خلق است/ زيرا كه شاعران/ خود شاخه اي زجنگل خلق اند/ نه ياسمين و سنبل گلخانه فلان. «پريا» منظومه اي جاودانه است كه تا دنيادنياست در ياد پارسي زبانان مي ماند.
احمدشاملو دراين منظومه با استفاده از ادبيات عاميانه و ضرب المثل ها و متل ها شاهكاري بي بديل ارائه كرده است طوري كه هركس اين منظومه را بشنود و يا بخواند فكرمي كند شناسنامه اي به قدمت تاريخ دارد.
«باغ آينه» نام كتاب ديگري است از احمدشاملو كه در سال ۱۳۳۵ روانه بازار مي شود. شاعر دراين مجموعه به جنگ سياهي مي رود و معتقداست خورشيدي از اعماق، كهكشان هاي خاكسترشده را روشن خواهدكرد.
شعرهاي اين كتاب از قدرت تخيل وافري برخوردارند:
من برمي خيزم!
چراغي دردست، چراغي در دلم.
زنگار روح ام را صيقل مي زنم.
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا با تو ابديتي بسازم.
«قصه ي دخترننه دريا»، «ماهي» و «باران» از شعرهاي برتر اين كتاب به حساب مي آيند.
احمدشاملو پس از باغ آينه در سال ۱۳۴۳ كتاب «لحظه ها و هميشه ها» را به زير چاپ برد.
بيشتر شعرهاي اين مجموعه لحن سياسي و انتقادي دارند.
يكي از شعرهاي اين كتاب را خواننده اي مشهور مي خواند و اين شعر كه «شبانه» نام دارد، خيلي زود سر زبان ها مي افتد.
ششمين مجموعه شعر شاملو «آيدا در آينه» نام دارد كه بلافاصله پس از كتاب «لحظه ها و هميشه ها» چاپ شده است. اين كتاب حاوي عاشقانه ترين شعرهاي شاعر است.
شاملو در اين كتاب به روايت عشق و تجربيات آن نشسته است: من و تو يكي دهانيم/ كه با همه آوازش/ به زيباترسرودي خواناست/. من و تو يكي ديدگانيم/ كه دنيا را هردم/ در منظر خويش تازه تر مي سازد...
«آيدا: درخت و خنجر و خاطره!» نام مجموعه بعدي اوست در اين كتاب سخن از انساني است همچون درختي كه برآن به رسم يادگار نامي بانك خنجري نقرشده و او خود نه همان درخت كه نيز آن خنجر و آن خاطره منفور است. حال و هواي شعرهاي اين كتاب كدر و مه آلود است:
دريغا مهتاب و دريغا مه
كه در چشم انداز ما
كوهسار جنگل پوش سربلندرا
در پرده شكي
ميان بود و نبود نهان مي كرد
اين كتاب غزلي است در نتوانستن. شاعر به يك باغ خزان رسيده مي ماند در كنار جاده زندگي. مي خواهد دوباره شكوفا شود ولي نمي تواند. احمدشاملو در سال ۱۳۴۵ مجموعه «ققنوس در باران»را منتشر مي كند. كلمات اين كتاب دور محور مرگ و نيستي مي چرخند. شعر «مرگ ناصري» يكي از شعرهاي برتر اين كتاب است. شاعر در اين شعر به روايت مرگ حضرت مسيح نشسته است.
كتاب «مرثيه هاي خاك» نيز كه مجموعه بعدي اوست از حال و هواي همين كتاب «ققنوس در باران» برخوردار است. اين مجموعه تلخ ترين مجموعه شعر احمدشاملو است. شعر «مرثيه» كه در رثاي فروغ فرخزاد گفته شده از بهترين شعرهاي اين كتاب است. به جست و جوي تو/ بردرگاه كوه مي گريم/ در آستانه دريا و علف/ به جست وجوي تو/ در معبر بادها مي گريم/ در چارراه فصول/ در چارچوب شكسته پنجره اي/ كه آسمان ابرآلوده را/ قابي كهنه مي گيرد…
حالا سال ۱۳۴۹ است و احمدشاملو ديگر چهل و پنج سال دارد و از نبارها و توفانها عبوركرده است و ديگر اگر و از نااميدي دم بزند به معني اين است كه قافيه را باخته است به همين خاطر است كه در كتاب «شكفتن در مه» سعي مي كند حتي شده در يك فرياد، شعر، آواز زندگي كند و روي پابايستد. در ادامه همين تجربه كتاب ابراهيم در آتش را به چاپ مي رساند و در شعري كه خطاب به ايران درودي نوشته، فرياد مي زند: تو خطوط شباهت را تصوير كن/ آه و آهن و آهك زنده/ دود و دروغ و درد را ـ / كه خاموشي/ تقواي ما نيست. او در ادامه از اينكه شاعران آنگونه كه بايدآزادي را فرياد نكرده اند به گلايه مي نشيند:
تمامي الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
كه به كارآيد
چرا كه تنها يك سخن
يك سخن در ميانه نبود:
ـ آزادي
ما نگفتيم
تو تصويرش كن
و در كتاب بعدي اش كه «دشنه در ديس» نام دارداز آزادي به عنوان به بزرگ ترين آرزو ياد مي كند و مي گويد كه اگرما از آزادي سخن مي گفتيم و آزادي يك سرود جهاني بود، هيچ كجا، ديواري فروريخته بر جا نمي ماند. او در مجموعه «ترانه هاي كوچك غربت» نيز همين موضوع را دستمايه قرار داده به ستايش انسان هاي آزاديخواه بر مي خيزد و از كساني كه به خاطر آزادي انسان مبارزه كرده اند به نيكي ياد مي كند. در عين حال نيم نگاهي نيز به عشق مي اندازد و آن را به دليل مهرباني و در نتيجه دليل رهايي از قيد و بندهاي گوناگون مي داند.
احمد شاملو حالا در به دردنبال انسان فرشته هاست و براي اينگونه آدم ها مديحه سرايي مي كند و از كسي نيز انتظار دادن صله ندارد. «مدايح بي صله» مجموعه اي از اينگونه شعر هاست. اين كتاب كه در سال ۱۳۷۱ چاپ شد. شعر هايي تحسين برانگيز دارد: اي كاش آب بودم/ گر مي شد آن باشي كه خود مي خواهي/... آدمي بودن/ حسرتا! مشكلي است در مرز ناممكن... اين شعر كه به شاعر معاصر مفتون امنيي تقديم شده از شعرهاي برجسته اين كتاب است. حالا سال ۱۳۷۶ است و احمد شاملو ديگر پير شده است و سوژه شعر هايش نيز تغيير يافته اند. «در آستانه» آخرين مجموعه شعر اوست كه در زمان حياتش به بازار مي آيد. اين كتاب، كتاب خداحافظي شاعر پير است....
بدرود!
بدرود! چنين گويد شاعر
رقصان مي گذرم از آستانه ي اجبار
شادمان و شاكر.
اينك او در آستانه دري ايستاده است كه كوبه ندارد. با اين همه اصلاً ناراحت به نظر نمي رسد و ارام نجوا مي كند كه مرگ را پذيرفته است:
به جان منت پذيرم و حق گذارم ـ
(چنين گويد بامداد خسته)
سرانجام در سال ۱۳۷۹ در روزي از روزهاي تابستان مرگ از راه مي رسد و جسم او را با خود تاظلمت خاك مي برد. اميد كه واپسين سفر او خوابي بيش نباشد و ما از خواب بيدار شده او را دوباره بر صندلي چرخدارش ببينيم كه باز پيپش را پروخالي مي كند.
تك تك ستاره ها آب مي شوند و شب
بريده بريده به سايه هاي خود تجزيه مي شود
اميد كه نسيم خنك بامدادي او را كه خودش را به خواب زده بيدار كند. آمين!

اينهم ازشاملوبزرگ :

صحرا آماده روشن بود
و شب، از سماجت و اصرار خويش دست مي كشيد

من خود، گرده هاي دشت را بر ارابه ئي توفاني در نور ديدم:
اين نگاه سياه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - كه از روشنائي صحرا
جلوه گرفت
و در آن هنگام كه خورشيد، عبوس و شكسته دل از دشت مي گذشت،
آسمان ناگزير را به ظلمتي جاودانه نفرين كرد.
بادي خشمناك، دو لنگه در را بر هم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسان از جا برخاست.
چراغ، از نفس بويناك باد فرو مرد
و زن، شرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند.
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نمي گرديم
و من همه جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه مي كنم.
سپيده دمان را ديدم كه بر گرده اسبي سركش، بر دروازه افق به انتظار
ايستاده بود
و آنگاه، سپيده دمان را ديدم كه، نالان و نفس گرفته، از مردمي كه
ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند،
دياري نا آشنا را راه مي پرسيد.
و در آن هنگام، با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست
و سرزمين آنان را، به پستي و تاريكي جاودانه دشنام گفت.
پدران از گورستان باز گشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند.
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي، جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نمي گرديم
و من، همه جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه مي كنم.
خنده ها، چون قصيل خشكيده، خش خش مرگ آور دارند.
سربازان مست در كوچه هاي بن بست عربده مي كشند
و قحبه ئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي مي خواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و باران هاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت
مرا لحظه ئي تنها مگذار،
مرا از زره نوازشت روئين تن كن:
من به ظلمت گردن نمي نهم
همه جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام و ديگر
به جانب آنان باز نمي گردم
.

 


سخن‌رانی احمد شاملو در دانش‌گاه برکلی اپريل 1976

حقیقت چقدر آسیب پذیر است

بارى‌، نقاشى‌ و رقص‌ و موسيقى‌ و شعر دست‌ به‌ دست‌ هم‌ داد و درست‌ از قلب‌ مراکز اسلامى‌، از ميان‌ خانقاه‌ها به‌ تپش‌ درآمد و غريو اين‌ فرهنگ‌ سرشار از زيبايى‌ حتا در قصور خلفاى‌ ظاهراً مسلمان‌ هم‌ طنين‌افکند. تا اين‌جا رهبرى‌ مقاومت‌ و مبارزه‌ با متفکران‌ و آزادانديشان‌ بود و على‌رغم‌ دربار خلفا که‌ به‌ شدت‌ و حدت‌ به‌ صوفى‌کشى‌ و قلع‌ و قمع‌ صوفيان‌ سرکش‌ پرداخته‌ بود، تصوف‌ تا آنجا نفوذ پيدا کرد که‌ خانقاه‌ها عملا به‌صورت‌ مراکز اصلى‌ مذهبى‌ درآمد.
متأسفانه‌ اين‌جا مجال‌ آن‌ نيست‌ که‌ نشان‌ بدهم‌ اسلام‌ عربى‌ چه‌ بوده‌ و اسلامى‌ که‌ تصوف‌ ‌ از آن‌ ساخت‌ چه‌. اما مى‌توانم‌ نکته‌ى‌ کوتاهى‌ از معتقدات‌ يکى‌ از سران‌ صوفيه‌ را نقل‌ کنم‌، که‌ مشت‌ نمونه‌ى‌ خروار است‌:
«صوفيان‌ گرد آمده‌ بودند در خانقاه‌، و از بيرون‌ بانگ‌ اذان‌ برخاست‌ که‌ «الله‌اکبر»(بزرگ‌ است‌ خدا). شيخ‌ سرى‌ جنبانيد و گفت‌: ـ و اَنَا اکبرُ مِنم. (من‌ از خدا بزرگ
‌ترم‌!)»
اما کار تصوف‌ به‌ کجا کشيد؟ ـ هيچ‌. پس‌ از آن‌که‌ نقش‌ سياسى‌ اجتماعى‌ خودش‌ را به‌ انجام‌ رساند، پادشاهان‌ ‌ آن‌ را از درونمايه‌ى‌ فرهنگى‌ و مليش‌ خالى‌ کردند و به‌صورت‌ مفتخورى‌ و درويش‌ مسلکى‌ ساختند‌ و ازش‌ آلت‌ معطله‌ ساختند تا بى‌مزاحم‌تر، بتوانند به‌ نوکرى‌ و سرسپردگى‌ دربار خلفاى‌ عرب‌ افتخار کنند و خون‌ وطن‌خواهان‌ و استقلال‌طلبان‌ را بريزند. البته‌ اين‌ طرحى‌ اجمالى‌ و فشرده‌ بود که‌ دادم‌ و بعيد نيست‌ پاره‌يى‌ برداشت‌هايم‌ نادرست‌ هم‌ باشد. اين‌ طرح‌ را دادم‌ تا بتوانم‌ بگويم‌ که‌ آن‌ نهضت‌ عظيم‌ چه‌ بود و چه‌ شد. اما بعدها که‌ مورخان‌ مغرض‌ قلم‌ به‌ مزد، به‌ اقتضاى‌ سياست‌هاى‌ روز گفتند تصوف‌ از همان‌ اول‌ چيزى‌ مفت‌خورى‌ و گدامنشى‌ و درويش‌مسلکى‌ نبوده‌، ما اين‌ حکم‌ را مثل‌ وحى‌ منزل‌ پذيرفتيم‌…
يک‌ نگاهى‌ به‌ اديان‌ موجود جهان‌ بيندازيد:
اعتقاد و ايمان‌ دينى‌ و مذهبى‌، از بت‌پرستى‌ بگيريم‌ بياييم‌ تا دين‌ موسى ‌ و بوديسم‌ و آيين‌ زرتشت ‌ و مسيحيت‌ و چه‌ و چه‌، معمولا مثل‌ يک‌ صندوقچه‌ى‌ دربسته‌ به‌طور ارثى‌ از والدين‌ به‌ فرزند منتقل‌ مى‌شود. به‌ احتمال‌ قريب‌ به‌ يقين‌، همه‌ى‌ ما که‌ زير اين‌ سقف‌ جمع‌ شده‌ايم‌، اگر اهل‌ مذهبيم‌ به‌ مذهبى‌ هستيم‌ که‌ والدين‌ ما داشته‌اند. البته‌ اين‌جا صحبت‌ از مذهب‌ است‌ نه‌ دين‌. دين‌، تنه‌ى‌ اصلى‌ و نخستين‌ است‌. در مقاطعى‌ از تاريخ‌، دين‌، به‌ دلايل‌ مختلف‌ گرفتار انشعاب‌ مى‌شود و مذاهب‌ شاخه‌وار از آن‌ مى‌رويد و جدا سرى‌ پيش‌ مى‌گيرد. گويا دين‌ اسلام‌ هفتاد و چند شاخه‌ يا مذهب‌ داشته‌ که‌ امروز به‌ حدود صد و سى‌ و چهل‌ رسيده‌. هر مذهبى‌ هم‌ طبعاً براى‌ خودش‌ يک‌ جامعه‌ى‌ روحانيت‌ دارد…

افراد جامعه‌ى‌ روحانيت‌ هر مذهبى‌ هم‌ لامحاله‌ معتقدند که‌ تنها مذهب‌ ايشان‌ بر حق‌ است‌ و مذاهب‌ ديگر و اديان‌ ديگر کفرند و غلط‌ زيادى‌ مى‌کنند. ـ اين‌ هم‌ قبول‌، چون‌ اگر چنين‌ اعتقادى‌ نداشته‌ باشند که‌ بايد بروند دين‌ ديگرى‌ اختيارکنند.  حالا ما يک‌ لحظه‌ مذاهب‌ موجود جهان‌ را روى‌ زمين‌ در دعواى‌ کفر و دين‌ باقى‌ بگذاريم‌، خودمان‌ اوج‌ بگيريم‌ و از بيرون‌، از آن‌ بالا، به‌شان‌ نگاهى‌بيندازيم‌:
مسيحى‌ (با کاتوليک‌ و پروتستان‌ و انجيلى‌ و کواکر و گريگورى‌ و ارتودکس‌؛ آن‌ کارى‌ نداريم‌، چون‌ اين‌ها از مقوله‌ى‌ جنگ‌ داخلى‌ است‌)، مسلمان‌(با سنى‌ و شيعه‌ و حنفى‌ و حنبلى‌ و مذاهب‌ ديگر اسلام‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌)، بودايى‌(با شينتو و کنفوسيوسى‌ و دائويى‌ اين‌ هم‌ کارى‌ نداريم‌) برهمايى‌، زردشتى‌، مهرى‌، مانوى‌، بت‌پرست‌، آفتاب‌پرست‌، آتش‌پرست‌، شيطان‌پرست‌، گاوپرست‌، يهودى‌... و همه‌ با اين‌ اعتقاد که‌ فقط‌ مذهب‌ من‌ بر حق‌ است‌
ما به‌ جهات‌ بى‌شمار به‌ ايجاد يک‌ چنين‌ فضاى‌ آزادى‌ براى‌ بده‌ بستان‌ فکرى‌ و تفاهم‌ متقابل‌ نيازمنديم‌:
۱. هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ِ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌يى‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌.
۲. اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوماً بايد تبليغ‌ شود. منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌يى‌ بدون‌شک‌ جنايت‌ است‌.
۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم‌ مردمى‌ منطقى‌ باشيم‌، و چنين‌ خصلتى‌ جز از طريق‌ بحث‌ و گفت‌ و شنود با صاحبان‌ عقايد ديگر، محال‌است‌ فراچنگ‌ آيد.
۴. معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.
۵. حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد.
وطن‌ ما فردا به‌ افرادى‌ با روحياتى‌ از اين‌ دست‌ نياز خواهدداشت‌ تا نيروها بتواند يک‌کاسه‌ بماند. و سؤال‌ من‌ اين‌ است‌:
ـ آيا از خودتان‌ براى‌ فرداى‌ وطن‌ فرد کارآيندى‌ مى‌سازيد؟
اما اين‌ سؤالى‌ است‌ که‌ پاسخش‌ فقط‌ بايد خود شما را مجاب‌ کند.
 متشکرم‌.

اينهم يکي ازاشعارشاملو:

اشك رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشك آن شب لبخند عشقم بود
قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني . . .
من درد مشتركم
مرا فرياد كن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد
زيرا كه من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.

يکي ازدوستداران بي بد يل احمد شاملو چنين ميگويد :

احمد شاملو شاعر نو آور معاصر فرهنگمردی چند جانبه بود. توانايی او در نثر تا همانجا بود که آفرينندگی اش در شعر، گاه حتی فراتر از آن. برگردان های فارسی او هميشه در طراز اول می نشست.
"کتاب کوچه" کاردانی های او را در قلمرو تحقيق نشان می دهد. در ميان ديگر هنرها، او به نقاشی و بيش از آن به موسيقی عشق می ورزيد. تا آنجا که شايد بتوان گفت، عشق آگاهانه او به موسيقی عامل اصلی در توانمندی های شعری اوست.
شايد اگر اين عشق و آگاهی نمی بود "شعر سپيد شاملويی" پديد نمی آمد. شاملو خود گفته است: "نمی خواهم فقط شاعر شناخته شوم. يکی از کارهايم، شعر است." گوش سپردن به موسيقی و عميق شدن در آن يکی از مهم ترين کارهای ديگر او بود…
اين شور و اشتياق به دوره نوجوانی او بر می گشت. در همسايگی خانه آنها خانواده ای ارمنی زندگی می کرد با "دو دختر رسيده که هر دو مشق پيانو می کردند که نواخته های آنها" چون نقش سنگ در ذهن آماده او ماند. و بعد ها دانست که "اتودهای شوپن" بوده است. اين تمرين ها او را "يکسره هوائی و ديوانه موسيقی" کرد.
 از آن پس راهی به پشت بام پيدا کرد و ساعت ها و ساعت ها "به ريزش رگباری اين موسيقی" تسليم می شد. از همان زمان دلش می خواست آهنگساز شود ولی فقر مادی و فرهنگی خانواده اين امکان را به او نمی داد. با اين همه دو سالی از عمر خود را صرف آموختن "هارمونی و کمپوزيسيون" کرد، تا دست کم شنونده بهتری برای موسيقی باشد.
شاملو تا پايان عمر هم شعر خود را عقده سر کوفته موسيقی می دانست. "باری از حسرت و ناتوانی و ياس" بر دلش بود، "ياس از وصل موسيقی". "بعد از آن ديگر رو نيامد"..."بچه درس خوانی نشد" و "سوخت"!
اين حرف ها آئينه ای است که شور و شوق توفنده شاملو را در برابر موسيقی باز می تاباند. البته منظور آن موسيقی است که دارای کمپوزيسيون هنرمندانه است، يعنی کلاسيک غربی يا به گفته شاملو "موسيقی جهانی"…
نگاه شاملو به موسيقی سنتی از اين بابت که قرن ها در جا زده و نتوانسته خود را به کاروان موسيقی معاصر برساند، نادرست نيست ولی نفی ارزش های ذاتی اين موسيقی که می تواند دستمايه ای غنی برای آفرينش های "جهان فهم" هنری شود، ناپذيرفتنی است.
بسياری از سرزمين های سنتی ديگر از اوائل قرن بيستم چنين کردند و اينک از دستاوردهای موسيقی ارزنده برخوردار شده اند.
 شاملو در جای ديگری غير مستقيم از اين توان بالقوه ياد می کند: "موسيقی ما برای بيرون جستن از اين بن بست نيازمند نگاهی است که کهنگی و اندراس را با همه وجودش حس کند و با جسارتی انقلابی تمام قد جلو آن بايستد."

احمد شاملو اگر نتوانست موسيقی را با کمک سازی بيافريند ولی با گزينش و ترکيب واژه ها در شعر، به اين آرزوی خود دست يافت. در شعر سپيد او که وزن عروضی به کنار نهاده شده "کارکرد موسيقائی واژه ها اهميت بيشتری " يافته است…
شاملو ساختمان شعر را همانگونه می ديد که يک کمپوزيسيون موسيقی را:" يک آهنگ چطور تشخيص می دهد که درست در غلغله توفانی که با سازهای گوناگون به راه انداخته، با ايجاد يک سکوت نامنتظره و آوردن يک نت سفيد فلوت، کمپوزيسيون را به معجزه تبديل خواهد کرد؟" کار شاعر نيز بايد همينگونه باشد.
شاملو "چگونه خواندن" شعر را نيز به چگونه شنيدن موسيقی مانند می کرد:"همانطور که درک و دريافت هرچه بهتر و عميق تر موسيقی جز با هر چه درست تر شنيدن آن مقدور نيست، دريافت شعر هم جز از طريق درست خواندن آن، امکان ندارد. خواندن شعر آسان تر از شنيدن موسيقی نيست...گوش بايد موسيقی درونی شعر را هر چه عريان تر بشنود."
شاملو با وجود طرد ارزش های موسيقی سنتی و نا اميدی از موسيقی نو آورانه ای که به همت نسل جوانتر با تکيه بر آن ارزش ها پديد آمده، گاه به گاه به آن ها نزديک شده است! اسفنديار منفردزاده، با نهادن موسيقی بر دو سه تا از "شبانه" های او که "فرهاد مهراد" آنها را خوانده، چند ترانه ماندگار فراهم آورده است.
از سوی ديگر شاملو در سالهای پنجاه خورشيدی تصميم گرفت که از "موهبت صوتی" خود نيز بهره بگيرد و با صدای گرم و گوشنواز خود، نمونه هائی از شيوه درست خوانی شعر را به يادگار بگذارد. او نه تنها شعرهای خود که غزليات حافظ و مولوی، رباعيات خيام و شعرهائی که از نيما را همراه با موسيقی نو آورانه آهنگسازان ايران، خوانده و به ضبط درآورده است…
احمد شاملو در جائی گفته است:"در زمان ما آنجا که سخن باز می ماند، شعر آغاز می شود، البته موسيقی، صورت ديگری از شعر نيز می تواند به حساب آيد..."!

اين شعر براي تيرباران سيامك سروده شده است

و يكي از شعرهاي بي نظير شاملو است:

در قفل در كليدي چرخيد

لرزيد بر لبانش لبخندي

چون رقص آب بر سقف

از انعكاس تابش خورشيد

در قفل در كليدي چرخيد

بيرون

رنگ خوش سپيده دمان

مانندة يكي نوت گمگشته

مي گشت پرسه پرسه زنان روي

سوراخ هاي ني

دنبال خانه اش . . .

در قفل در كليدي چرخيد

رقصيد بر لبانش لبخندي

چون رقص آب بر سقف

از انعكاس تابش خورشيد

در قفل در

كليدي چرخيد.

 


سخنرانی احمد شاملو به هنگام دریافت جایزه ی فروغ

اگر این جایزه برای خاطر آن به من داده شده است که با من تعارف کرده باشند، مسئله مسئله دیگری است. من هم تعارفات و احترامات خود را متقابلا" به هیئت داوران جایزه فروغ فرخزاد که مرا شایسته دریافت آن شناخته اند تقدیم می کنم و تمام.  اما اگر انگیزه ی این لطف، حرف ها و سخن هایی بوده است که در شعر و نوشته من مطرح می شود، پس اهدای این جایزه به من به مثابه تایید نقطه نظر های من است و جای آن است که به عنوان تشکر از داوران و بانی این جایزه در این فرصت به نقطه نظر های خود نگاهی بکنم. چرا که اهداء این جایزه در سال گذشته به زنده یاد آل احمد و امسال به من، این اجازه ی ضمنی را می دهد که نقطه نظر های مشترک آل احمد بزرگوار و من بی مقدار به مثابه خط مشی این جایزه و هیدت داوران آن مورد عنایت قرار گیرد. آل احمد آزادی را فضیلت انسان می شمرد، و من نیز :
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتدال شکننده تر بود
هراس من
باری
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزوون تر باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه
به اختیار
برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزش افزون تر باشد
حاشا حاشا
که هرگز ار مرگ
هراسیده اشم!

زنده یاد آل احمد، برای هنر به رسالتی انسانی معتقد بود، و من نیز. به اعتقاد آن نویسنده ی بزرگ و این شاعر ناچیز، هنرمند والاجاه جنت مکانی نیست به دور از دسترس مردم، بی نیاز از مردم و متنفر از مردم، که عندالاقتضا حق داشته باشد مردم را دست بیاندارد، ریشخندشان کند و هر چه دل تنگش می خواهد، فارغ از هر گونه بازخواستی بگوید.
امروز شعر حربه خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه ای ز جنگل خلقتند
نه یاسمین و سنبل گلخانه ی فلان...
بیگانه نیست شاعر امروز
با درد های مشترک خلق
او با دهان مردم لبخند می زند
درد و امید مردم را
با استخوان خویش
پیوند می زند.

در این دنیای واویلایی که از هر سوی کره خاک فریاد و فغان و ناله درد به آسمان بلند است، اما در برابر آثار هنری هر چه بی هدف تر و بی معنی تر باشد قیمت های افسانه ای تری پرداخت می شود، در زمانی که می بینیم میلیون ها تومان صرف آن می شود که آثار منحط و توهین آمیزی همچون تئاتر بی ریشه و فاقد اصالت محتوای فلان شارلاتان غربی به عنوان یک نمونه ی هنر اصیل به مردم ارائه شود، اهدای صمیمانه جایزه ای به یک شاعر ناچیز تنها به دلیل آن که برای هنر به رسالتی انسانی معتقد است، امری است که در برابر آن سر تعظیم فرود می آورم و دریافت چنین جایزه ای را اسباب افتخار و سربلندی خود می شناسم.

منابع :

 -جوان نت

persiantools-

- پيک

 -سايت رسمي احمد شاملو

 -ديد گاه.

 

 


July 22nd, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان